عشق چیست
|
از آن به بعد حقیقت عریان و زشت است .. ولی دروغ در لباس حقیقت زیباست ... یک بار برای دیدن دریا قدم به ساحل گذاشتی ... اما امواج دریا هزاران بار برای بوسیدن قدمگاهت تا روی ساحل پیش آمدند. دلم برات تنگ میشه ... اما هزاران بار بر قدمگاهت بوسه میزنم ... گر سهم من از این همه ستاره فقط سوسوی غریبی است ... غمی نیست ... همین انتظار رسیدن شب برایم کافیست ...! نگاه کن پنجره را .......هنوز در انتظار نگاه سردی از جانب توست .... و هیچ گاه از درون فریاد بی کسی را سر نداده است.... و فریاد ................ آشنایی بی نام و نشان ... گویی هنوز با آن غریبه ام ..... غربت را می شناسم اما فریاد را ....... نه ......... هنوز بیاد نمی آورمش ...... آخر چرا با من بیگانه ای ؟ چرا .......... و من هنوز منتظر ..... آه ........ باید فریادی از جان و دل سر نهم .. فریادی که بلندترین باشد...... گویند سکوت بلندترین فریادهاست....... گویند........ و......... گویند.......... اما مگر میشود برای آنهایی که نه گوشی دارند و نه چشمی ....... و نه حتی دلی ....... بلندترین فریاد را سر دهی؟............ مگر می شود ............ کر بود و بلندترین را شنید؟..... و این خود بس بچگانه است........ !! اما سکوت میکنم .. نه برای این که فریادی باشد بس بلند ... برای اینکه سکوتی باشد بس دلگیر .... ای همراه درد آشنای من.... ای نوازنده غریب نواز ........ و ای سیاهی شب های نورانی........ بیاد بیاور دیر زمانی را که همه چیز بهایی داشت.......... اشک.... لبخند.... دوستی.... محبت.... و .........!!! اما حال چه ؟؟!! ...................... وفقط می شود گفت ........... هیچ....... نمی گویم برای سفر با من باش........... می گویم دیگر وقت رفتن است...... نیازی به بستن کوله بار نداری............ ما تک و تنها خواهیم رفت ....... و دیگر مهم نیست ................. آری ... سالهاست که هیچ چیز دیگر مهم نیست [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:23 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
سالهاست که هیچ چیز دیگر مهم نیست ....
گشاده دست باش، جاری باش، کمک کن .... مثل رود باشفقت و مهربان باش ..... مثل خورشید اگرکسی اشتباه کرد آن رابه پوشان مثل .... شب وقتی عصبانی شدی خاموش باش مثل .... مرگ متواضع باش و کبر نداشته باش مثل ..... خاک بخشش و عفو داشته باش مثل ...... دریا اگر میخواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش مثل ..... آینه اول صداقت ... بعد عشق .. !!! دیدی دلم شکست! دیدی چینی اصل قلب خویش سپردم به دستهای خواهشت دیدی بی حواس! پایت به سنگ خورد،افتاد بر زمین...شکست دیدی چه بی صدا دلم شکست! دیدی حدیث عشق و جنونت افسانه بود دیدی عاشقانه هایت فقط یک ترانه بود دیدی عشق پاک من برایت بهانه بود دیدی چه بی رحمانه .. بازم دلم شکست .. و من سکوت کردم .. قفس داران سکوتم را شکستند دل دائم صبورم را شکستند به جرم پا به پائی عشق رفتن پرو بال عبورم را شکستند مرا از خلوتم بیرون کشیدند چه بی پروا حضورم را شکستند تمنا در نگاهم موج می زد ولی رویای دورم را شکستند .. . نوازشم کن...!!! نترس....؟؟؟ تنهایی واگیر نداره... آنقدر مرده ام که هیچ چیز نمی تواند مردنم را ثابت کند و آنقدر از این دنیا سیرم که روز مرگم راجشن میگیرم و اگر این دنیا را دوست داشتم روز تولدم نمی گریستم…! چه عاشقانه ... پذیرفتی [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:23 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
چه فریبنده ... آغوشم برایت باز شد چه ابلهانه ... با تو خوش بودم چه کودکانه ... همه چیزم شدی چه زود ... به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی چه ناجوانمردانه .... نیازمندت شدم چه حقیرانه ... واژه غریب خداحافظی به میان آمد چه بی رحمانه ... من : ... سوختم از پشت پنجره ی کوچک تنهایی با تو حرف می زنم از پشت دیوارهای دلتنگی ام هر شب برای یافتن تو از رودخانه اشکهایم با قایق غمها برای یافتن تو تا انتهای ظلمت پارو می زنم و می نویسم .... با دلتنگی روی روی گل برگهای غم آلوده شقایق که دوست دارم. تکه تکه روزهای از دست رفته را ...... اما تو نبودی ... چقدر جایت میان خاطراتم خالی بود در تمام آن روزها چقدر به احساس بودنت نیاز داشتم چقدر... حالا تو هستی جایی دورتر از گذشته و نزدیکتر به روزهای در پیش جایی میان خاطرات بارانی این روزهایم کجایی ....؟ دل نگرانی هایت ، دل نگرانم می کند چقدر حرف برای گفتن با تو دارم و چقدر واژه کم می آورم امروز برای از تو نوشتن .... برگی افتاده بود جای دیگری افتاده بود و من صدای افتادنش را صدای جدا شدنش را از شاخه چرخیدنش را و پیچ و تابِ آرامآرام آمدنش را و صدای نشستنش را، بر سطح درخشانِ آسفالتی، پیادهرو خیابانی ، [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:22 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
پیادهرو خیابانی ، ... شنیده بودم ... ندانستم از کدام شاخهی کدام درخت در کجا روییده بود و بر کجا فرود آمده بود این چنین درخشان و اینچنین پرعشوه همین است، فقط همین و ملالی نیست برگی، جایی، افتاد و زندگی من گذشت در، یافتنِ درخت و در، دریافتنِ برگ و درخت همین بود، فقط، همین و ملالی نیست دیگر جز دوری تو ... دوستت دارم آسمانم .. آسمانم ابری است ... سنگی است .. بی برف است .. بی باران .. بی آفتاب .. بی نسیم .. بی رگبار .. بی بهار .. بی خزان .. حتی .. آسمانم دور است .. و پنهان .. بی خورشید است و بی مهتاب .. آسمانم بی رنگ است و سرد .. یخ میبندی اگر نگاهت در نگاهش تلاقی کند .. سرد میشوی اگر نیم نگاهی به آسمان بیاندازی .. پنهان شوی بهتر است .. هر جا که میتوانی چشمهایت را ببند ..گوشهایت را بگیر .. صدای قلبت را خفه کن .. به هیچی فکر نکن .. نه رویایی .. نه گذشته ای .. نه روزهای طلایی .. نه قلب آتش کشیده ای نه آینده ای .. نه تویی .. انگار که هرگز متولد نشده باشی فکر کن مردی .. آخه مردی .. هنوز باور نداری؟!!!! من یه عروسک مرده ام ... عشق . دروغ . خیانت .......نفرین ! تو که هم صدا نبودی چرا با بهونه موندی؟ چرا بعد آشنایی شعرعاشقونه خوندی؟ تو که همقدم نبودی به دو راهی ها [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:21 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
توی جاده جدایی بگو تا کجا رو دیدی؟... دلم شکسته شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید.. چرا ؟... وقتی با تو آشنا شدم؛درخت مهربانیت آنقدر بلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدممعجون زیبایت آنقدر شیرین بود که هر چه نوشیدم نتوانستم تمامش کنم.و دریای عشقت آنقدر وسیع بود که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینمو سرانجام در آن غرق شدم. ای کاش می تونستی نجاتم دهی..
نابینا به ماه گفت : دوستت دارم . ماه گفت :چه طوری؟ تو که نمی بینی ! نابینا گفت : چون نمی بینمت دوستت دارم . ماه گفت:چرا؟ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ... به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ... می باره و می باره و ... اینقدر می باره تا آبی شه ... آفتابی شه ...!!! کاش ... کاش می شد مثل آسمون بود ... کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده ... انگار نه انگار که غمی بوده ... همه چیز فراموشت بشه! کاش..!! دوری،عشق های کوچک را از بین می بره .ولی به عشق های بزرگ عظمت می ده، مثل باد که یه کبریت و خاموش می کنه ولی شعله های آتش را بزرگ تر می کنه آخرین بار که اورا دیدم گردنبند صلیبی به او هدیه کردم گفت:من که دوستت ندارم پس چرا به من هدیه می دهی!؟ گفتم: بر سر هر گوری صلیبی می نهند... این صلیب را بر گردنت بالای قلبت بیاویز زیرا انجا گورستان عشق من است.. پاییز را دوست دارم [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:20 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |