عشق چیست
|
مرا که میشناسی! برای همهی بارانها و همهی بیابانها، حرفی دارم... برای همهی دانهها، همهی ریشه ها که سر در میآورند و از حرفم سر در نمیآورند! مرا که میشناسی! رشته رشته میکنم آفتاب را، برای همهی خانهها، برای همهی خاطره ها، دراز بکش! پشتت بر زمین باشد و نگاه کن به نقطهای نامعلوم همهی پرندهها، همینگونه متولد میشوند همهی شعرها همینگونه شکل میگیرند...
برای تو بوده است، سکوتِ من! در سالیان دراز... و اینک برای توست که میگویم، از سکوتِ گذشته ام...
آنقــدر دوســتت دارمآنقــدر دوســتت دارم
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشترفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم ، مگو مگو که چرا رفت ، ننگ بود عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح بیرون فتاده بود به یک باره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم در لا به لای دامن شب رنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
شعری زیبا ...ای دریغا لحظه ای آمد که لب هایم سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست
خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور زآنکه دیگر با توام شوق سلامی نیست
خواب ...در خواب چراغ تا سحر دستم بود
در خواب کلید هر چه در ، دستم بود زیباتر از این خواب ندیدم خوابی بیدار شدم دست تو در دستم بود
حقیقت تلخهمیشه فکر میکردم اینکه بی دریغ به کسی محبت کنی
هواشو داشته باشی به یادش باشی باهاش صادق باشی بهش آرامش بدی دوستش داشته باشی میتونی اون آدم رو برای همیشه تو زندگیت داشته باشی چیزی نگذشت که فهمیدم زهی خیال باطل اگر قرار باشه کسی برای همیشه بمونه باید تشنه نگهش داشت تشنه محبت و دوست داشتن و اگه سیر بشه میره تازه فهمیدم چقدر آدما بی لیاقت هستن کسی که باید ازش دریغ بشه تا همیشگی بشه موندنش هیچ ارزشی نداره!!
گاهی دلــت نــمیخواهــدگاهی دلــت نــمیخواهــد
دیــروز را به یاد بــیاوری انگــیزه ای بــرای فــردا هـم نــداری . . .!!! و حال هــم که گاهی فــقــط دلــت میخواهــد زانوهایــت را تــنگ در آغوش بــگیری وگوشــه ای از گوشــه تــرین گوشه ای که می شــناسی بـنـشینی و فـقـط نــگاه کـنی . . .!!! گاهی دلگــیری شایــد از خودت ....!!!
فرقی نمی کند دیگر ...فرقی نمی کند
عاشق باشی یا نباشی روزی در اوج بودی عاشقانه هایت دنیا را بر میداشت در هیاهوی شلوغی خیابان ها معشوقت محکم تر از خدا هوایت را داشت راستش دیدنش هرچند کوتاه امیدی بر نا امیدی هایت بود زندگی مانند ضربان قلب است پایین و بالا همان گونه که بر اوج بودی و عرش روزی خواهی بود در فرش مهم اینست اشتباه کردی نباید بیش از حد دل میدادی انسان است دیگر ظرفیت دارد بیش از اندازه محبت کنی خودش را گم می کند تو می مانی و تنهایی و احساس برد برای او راستش تنهاییت را کم ارزش ندان زیرا این تنهایی حاصل تجریه است و تجربه حاصل این است دیگر دل ندهی و آن اشتباه را تکرار ...
[ سه شنبه 94/10/22 ] [ 9:56 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
زندگی هدیه است .... ان را پذیرا شوید ،
زندگی ماجراجویی است .... جرات ان را به خرح دهید ، زندگی یک راز است .... پرده از ان بردارید ، زندگ یصحنه ی نبرد و تقلا ست .... با ان مواجه شوید ، زندگی زیباست .... ان را تحسین کنید ، ندگی یک معماست .... ان را حل کنید ، زندگی فرصتی ناب است .... از ان نهایت استفاده را ببرید ، زندگی یک ترانه است .... با ان هم نوا شوید ، زندگی یک هدف است .... ان را بدست اورید ، زندگی یک ماموریت است .... ان را با موفقیت به انجام برسانید ، زندگـــــــــــــــی هدیه ای زیـــــــبا و دلـچســـب اســـــــــــــت ،،.. [ سه شنبه 94/10/22 ] [ 9:52 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
احساسمیکنم [ پنج شنبه 94/2/17 ] [ 4:57 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
بیا فردا را ورق بزنیم
دوستم داری را از من بسیار بپرس دوستت دارم را با من بسیار بگو من از کجا بدانم کدام رودخانه در دلت جریان دارد؟ کدام آفتاب در سینهات میدرخشد و کدام نسیم با جا پایت معطر میشود؟ من از کجا بدانم عقیقی که در دهان داری، کدام روز نگین انگشتری من خواهد شد تا با آن نمازهای یومیهام را متبرک کنم.? وقتی که لبهای تو قفل شده است، وقتی به هیچ نسیمی اجازه نمیدهی که سری به چاردیواریات بزند. وقتی ابرها نباریده از آسمان تو برمیگردند، وقتی تمام فصلهای تو زمستان است، من از کجا بدانم آنچه در سینه داری کدام دُر گرانبهاست؟ تو میتوانی، و باید به تماشای بهار دعوتم کنی و چهارباغ جهان با چشمهای تو شکوفا ?شوند. وقتی سهم من ازتو سکوت است،از کجا بدانم کدام درخت در کدام فصل سایه امنی برای چشمهای گریزپای من است؟ مهربان من! زبان زبدهات را از زیر آوارهای هزارساله خرافه بیرون بیاور. تا تیغ تو در نیام باشد، من از کجا بدانم تیغ هندی است یا چاقوی میوهخوری بیوهزنان در یک بعدازظهر کسل تابستان. من نه رمالم نه غیبگو، من همسر توام، همان که پا به پای تو گرسنه میماند و از نگاه گرمت سیر نمیشود. من همسر توام همان که بهار بهار به پایت میبارد و بغل بغل با لبخندت شکوفا میشود و راه میافتد تا تابستانی که با هم تجربه کردیم. تو بگو عزیز من، من از کجا بدانم کدام ابر در کدام سرزمین میبارد و کدام گیاه از خاک تا افلاک پر میکشد.وقتی آسمانت را از من پنهان می کنی و آفتابت را می پوشانی با کف دستهایی که از برکت عشق سرشارند. جوانه بزن، شکوفا شو، تا جوان بمانیم و بدویم تا آخر دنیایی که برای ما نفس میکشد. من راز چشمهای تو را بهتر از سکوتت میفهمم، دوستت دارم را با من بسیار بگو تا من از این جمله جادویی به وجد بیایم، بچرخم و تمام زمین را با کوههایش دور سرم بچرخانم. عزیز من! با من حرف بزن، بخند، با من به افقهای دوردست خیره شو، فردا را ورق بزن چون روزنامهای که فقط خبرهای درست را درشت مینویسد. همسرم، دنیا کوچکتر از آن است که ما برای ندیدن هم بدویم. کلمات حقیرتر از آنند که ما برای دوست داشتن هم با آنها دلیل بتراشیم، جمله ببافیم، شعر بسراییم. با من با همان زبان ساده و اصیل حرف بزن، با همان نگاه بومی و لبخندی که با خودت از بهشت آوردهای تا پرندگان، ییلاق و قشلاقشان را فراموش کنند تا آسمان از ابرهای سیاه تهی شود تا پنج فصل سالمان بهار بماند و بهشت را در اردیبهشت تجربه کنیم. [ دوشنبه 93/5/6 ] [ 11:39 صبح ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |