سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق چیست
 
قالب وبلاگ



چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو
 
 ازت

دزدیده و به جاش یک زخم همیشه گی ، رو

قلبت هدیه

داده زل بزنی به جای اینکه لبریز کینه و نفرت

شی

حس کنی که هنوز هم دوسش داری

چقدر سخته دلت بخواد سر تو باز به دیواری

تکیه بدی

که یک بار زیر آوار غرورش همه وجودت له

شده

چقدر سخته تو خیالت ساعت ها با هاش حرف

بزنی اما

وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی

چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک

گونه ها

تو خیس کنه اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه که

هنوز هم دوسش داری

چقدر سخته گل آرزو هاتو تو باغ دیگری ببینی

و هزار

بار تو خودت بشکنی و اونوقت آروم زیر لب

بگی گل من باغچه نو مبارک

 


به امید روزای خوش زندگی
واسه عشق عزیزم
دلم گرفته!!!!!!!!



[ یکشنبه 90/6/27 ] [ 4:40 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

 

خدا قول نداده آسمون همیشه آبی باشه و باغها پوشیده از گل،
قول نداده زندگی همیشه به کامت باشه ،
خدا روزای بی غصه و شادیهای بدون غم و سلامت بدون درد رو هم قول نداده،
خدا ساحل بی طوفان، آفتاب بی بارون و خنده های همیشگی روقول نداده،
خدا قول نداده که تو رنج ، وسوسه و اندوه رو تجربه نکنی،
خدا جاده های آسون و هموار، سفرهای بی معطلی رو قول نداده،
قول نداده کوهها بدون صخره باشن و شیب نداشته باشن، رود خونه ها گل آلود و عمیق نباشن.
ولی خدا رسیدن یه روز خوب رو قول داده،

خدا استراحت بعد ازکار سخت،کمک تو کارها و عشق جاودان رو قول داده،
عجب روزی میشه اون روز،
پس ناملا یمات زندگی رو شکر بگو و فقط از خودش کمک بگیر که او جاودانه است و بس.
نا امیدی مثل جاده ای پر دست اندازه که از سرعت کم می کنه،

اما همین دست انداز نوید یه جاده صاف و وسیع رو بهت می ده،
زیاد تو دست انداز نمون.
وقتی حس کردی به اون چیزی که می خواستی نرسیدی

 

خدا رو شکر کن چون اون می خواد
توی یه زمان مناسب تر غافلگیرت کنه

 

و یه چیزی فراتر از خواسته الآنت بهت بده...

[ یکشنبه 90/6/27 ] [ 4:32 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
مردها...
را با سبیل هایشان میشناسند...
با قطر بازوهایشان
با کلفتی صدایشان...
با جیب های خالی یا پرشان
............با کفش های کهنه
یا اتومبیل آخرین مدلشان...!
اما کسی مرد ها را با قلبشان نمیشناسد
قلبی که پشت غرور مردانگی شان پنهان شده
قلبی که بزرگتر از قلب کوچک شماست
قلبی که می افتد...از دست ظریفی
قلبی که...... میشکند....آرام و بی صدا
صدای شکستنش ..پشت صدای مردانه شان
به گوش هیچ ظریفی نمیرسد..

[ یکشنبه 90/6/27 ] [ 4:26 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
می دونی ، سخت ترین لحظه خداحافظی کیه ؟
همون موقعی که دستش توی دستته
میگین خدا حافظ ...
دستشو داره میکشه از دستت بیرون که بره ...
که ناخودآگاه...نوک انگشتاشو میگیری
... ... می خوای بهش بگی
نرو...
بمون ...
دلتنگت میشم....
نگرانتم ...
ولی نمیگی و به جاش میگی
خدا نگهدار ...
به سلامت ...
...و اون می ره
و تو می مونی و هزار تا حرف نگفته
و...
چشمای مونده به راهت ...
ولی اون می دونه
که تو دلت رو هم... همراهش روونه کردی
اون می دونه ...
...

می دونی مگه نه ؟

[ یکشنبه 90/6/27 ] [ 4:24 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

 

حتمن ناصرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

 

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

 

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

 

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

 

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

 

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.

 

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!

 

البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!


[ یکشنبه 90/6/27 ] [ 4:23 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کد قفل راست کلیک