سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق چیست
 
قالب وبلاگ

هوا سرد است...

تو مرا تنگ در آغوش می گیری.

تنت را بو میکشم

دستانت را می فشارم

.گرمای قلبت را حس میکنمیه هایی که با عطر تنت نفس میکشم

هوا سرد است ... دلم می لرزد

اما

مست می شوم در ثان

همه عمر شراب شیراز خواهی ماند

آنجا در آن دور دست ها

خواهم نشست و بالاپوش بنفش را بخود می پیچم.

همراه لای لای صندلی، زمان را ورق خواهم زد

لبخند میزنم... لبخند می زنی برای همه‌ی گذشته ها

سهم من... همه‌ی خاطرات تو شد برای همه عمر


[ یکشنبه 90/7/10 ] [ 4:20 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

هر غروب در افق پدیدار می‌شوی

در دورترین فاصله‌ها

 

آنجا که آسمان و زمین به هم می‌رسند،

من نامت را فریاد می‌زنم

 

و آهسته می‌گویم: “دوستت دارم"

 

اما واژه هایم در هیاهو گم می‌شود

و صدایم به تو نمی‌رسد

نگاهت می‌کنم

می‌خواهم چشمانم به تو بگویند “دوستت دارم

 

اما نگاهم در غبار گم می‌شود

و هرگز به تو نمی‌رسد...


[ یکشنبه 90/7/10 ] [ 4:18 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

انگار مدتی است که احساس می‌‌کنم
خاکستری‌تر از دو سه سال گذشته‌ام.
احساس می‌کنم که کمی دیر است.
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم.

انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است.
از ما گذشته است که کاری کنیم،
کاری که دیگران نتوانند.

فرصت برای حرف زیاد است،
اما اگر گریسته باشی...
آه...
مردن چقدر حوصله می‌خواهد،
بی‌آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی‌ حس مرگ زیسته باشی!

انگار
این سال‌ها که می‌گذرد،
چندان که لازم است،
دیوانه نیستم.
احساس می‌کنم که پس از مرگ،
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم.

با این همه تفاوت،
احساس می‌کنم که کمی بی‌تفاوتی
بد نیست.

حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است،
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است.

امضای تازه من،
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست؛
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم.

ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم،
آن‌جا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد؛
و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد.
آن‌جا که
یک کودک غریبه
با چشم‌های کودکی من نشسته است.
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!
ای چشم‌های مغرور!
این روزها که جرات دیوانگی کم است،
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!

این روزها،
خیلی برای گریه دلم تنگ است!


[ جمعه 90/7/1 ] [ 12:58 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
12

کاش می فهمیدی ، در خزانی که از این دشت گذشت،

سبزه ها باز چرا زرد شدند.

خیل خاکستری لک لکها ، در افقهای مسی رنگ غروب،

تا کجاهای کجا کوچیده است.

 

کاش می فهمیدی ، زندگی محبس بی دیواریست

و تو محکوم به حبس ابدی  

و عدالت ستم معتدلیست ، که درون رگ قانون جاریست

 

کاش می فهمیدی ، زندگی آش دهن سوزی نیست

عشق ، بازار متاع جنس است 

آرزو ، گور جوانمردانست

مرده از زنده ، همیشه هر آن ، در جهان بیشتر است

 

کاش می فهمیدی ، چیزهائیست که باید تو بفهمی ، اما...

بهتر آنست ، کمی گریه کنم ...!!!

بهتر آنست ، کمی گریه کنم.... کمی ... ...!!!


[ جمعه 90/7/1 ] [ 12:56 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

فصل بارونی بیشه
رنگ چشماته همیشه
حس تازه بودن من
بی نگاه تو نمی شه
اگه دیروز اگه فردا
اگه با هم اگه تنها
با توام خود خود تو
اگه حتی توی رویا
نه می افتم به پای تو
نه می میری برای من
همیشه رد پات پیداست
کنار رد پای من
کاش دوباره بودن من
رنگ بودن تو باشه
که در بسته ی قلبم
باز با دستای تو واشه
باز با دستای تو واشه

تو مثله شبهای مهتابی و بارونی
وقتی که نباشی دلگیرم و می دونی
حرفای دلم رو با اشک تو می گفتم
بارون که می باره باز یاد تو می افتم
از غم منو غم تو
تب منو تب تو
همه بی خبرن
از دل منو دل تو
شب منو شب تو
همه بی خبرن


[ جمعه 90/7/1 ] [ 12:54 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
<      1   2   3   4      >
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کد قفل راست کلیک