عشق چیست
|
تنها تو می مونی برام تنها تو می شناسی منوادامه نوید... [ پنج شنبه 88/7/2 ] [ 2:49 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
وقتی راه رفتن اموختی دویدن بیاموز.دویدن که اموختی پرواز را.راه رفتن بیاموز زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شوند و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.دویدن بیاموز چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر. پرواز را یاد بگیر نه برای این که از زمین جدا باشی برای ان که به اندازه ی فاصله ی زمین تا اسمان گسترده شوی. من راه رفتن را از یک سنگ اموختم و دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.بادها از رفتن چیزی به من نگفتند زیرا انقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند.پلنگان دویدن را یادم ندادند زیرا انقدر دویده بودند که دویدن را نمی شناختند. پرندگان نیز پرواز را یادم ندادند زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که ان را به فراموشی سپرده بودند! اما سنگی که درد سکون را کشیده بود رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست!ان ها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت. وقتی راه رفتن را اموختی دویدن بیاموز .دویدن که اموختی پرواز را. راه رفتن را بیاموز چون باید هر روز از خودت تا خدا گام برداری دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی. [ پنج شنبه 88/7/2 ] [ 2:48 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه درس این زندگی از بهر ندانستن ماست اینهمه درس بخوانیم و ندانیم که چه خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه دور سر هلهله و هاله شاهین اجل ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه کشتیی را که پی غرق شدن ساخته اند هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز بیثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که گر رهایی ست برای همه خواهید از غرق ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه قاتل مرغ و خروسیم یکیمان کمتر اینهمه جان گرامی بستانیم که چه شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
امیدوارم که خوشتون بیاد،خوب به هر حال شعرهای استاد شهریار خیلی قشنگن. اگه شعری خواستین بگین براتون بزارم [ پنج شنبه 88/7/2 ] [ 2:48 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
[ پنج شنبه 88/7/2 ] [ 2:23 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
دختر با ظاهری ساده و نه مذهبی در حال عبور کردن از خیابان بود پسری از پیاده رو داد زد: سیبیییلو چطوری؟ دختز کاملا خونسرد تبسمی کرد و جواب داد: وقتی تو زیر ابرو بر می داری من سیبیل می زارم تا این جامعه یه مرد هم داشته باشه پسر سرخ شد و چیزی نگفت [ پنج شنبه 88/7/2 ] [ 2:14 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |