عشق چیست
|
به چه میخندی تو؟ به چه چیز؟ به چه میخندی تو؟ که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟
[ پنج شنبه 90/11/13 ] [ 7:39 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندند... خسته شدم بس که تنها دویدم... اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن... می خواهم با تو گریه کنم ... خسته شدم بس که... تنها گریه کردم... می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم... خسته شدم بس که تنها ایستادم [ پنج شنبه 90/11/13 ] [ 7:38 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
یکی را دوست دارم ولی او باور ندارد. زندگیم را با گرمای عشق او میگذرانم ! دستانش را بفشارم ! که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم ! او در این دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است ! و لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود ! نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم !
برای من عزیزترین است ! چقدر دوستش دارم ، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است ! کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست ، اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد ! نیز دوست نمی دارد ! دیوانه وار تنها او را دوست دارم ! [ یکشنبه 90/11/2 ] [ 9:43 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
خیلی دوست دارم...
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم نمی دانم چرا رفتی ؟ نمی دانم چرا شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمیدانم کجا؟
برای چه ؟
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو هزاران باردرهر لحظه خواهم مرد کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
برگرد
و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا؟ شاید به رسم پروانگی مان باز
دعا کردم [ یکشنبه 90/11/2 ] [ 8:45 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |