عشق چیست
|
انگیز گرچه دل کندن از تو آسان نیست که برایم به مرگ هم شاید ...
می روم گم شوم در انبوه خاطراتی که بعد ِتو
باید ...
بعد از این استکان زهرآلود ، چون پروانه به
خواب خواهم رفت >>
جای قند و نبات، عزراییل بر سرم گرد مرگ می
ساید >>
آرزوهای کوچکم را حیف می برم با خودم به گور
اما >>
آرزو می کنم تو خوش باشی ، حسرتت بر غمم می
افزاید >>
مجلس ختم من که می آیی ، یک لباس سفید بر تن
کن >>
بارها گفته ام به تو
عزیزم ! رنگ مشکی به تو نمی آید [ چهارشنبه 89/10/8 ] [ 2:44 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
زندگی داستان مرد یخ فروشی است ... که به او گفتند فروختی ؟ گفت نخریدند تمام شد ... پرنده لب تنگ ماهی نشسته بود و .... به ماهی نگاه میکرد ... و می گفت : سقف قفست شکسته ....! چرا پرواز نمی کنی ؟ داستان عشق خواهر و برادر ..اما ...... وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ? ساعت دیدن فیلم و خوردن ? بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” . من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم” سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود: ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …. ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا
مناجات با عشق ... به نام نامی عشق ... امروز دلتنگ تر از هر روزم و بی تاب تر از همیشه .... عشق من ! تقدیر و سرنوشت من را به بازی بی رحمانه ای گرفته بازی دوری و جدایی ازتو ، بازی تلخ فراق.نمی دانم چطور می توانم تحمل کنم این درد را ،چگونه می توانم تحمل کنم ... لحظه لحظه های سخت انتظار را ... عشق من ! دلم به وسعت آسمان گرفته ،نمی دانی چقدر در نبودت عذاب می کشم نیستی تاببینی بی تو روزها قدر تلخ و عذاب آور است. نمی دانی ثانیه ها و لحظه ها چه بی رحمانه بر من می تازند. عشق من! نمی دانم مجازات کدام گناهم دوری از تو بود مجازاتی که سخت ترین عذاب برای من بود ای کاش می توانستم برای یک بار بگویم دوستت دارم .... پروانه ام ... برگرد.. برگرد که دیگر خسته ام ... [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:26 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
از انتظار های طولانی
بی انتها .... تنهایی رو دوست دارم ... چون فقط موقع تنهایی هست که می تونم با تو حرف بزنم... باید فراموشت کنم .. چندیست تمرین میکنم .. من میتوانم .. میشود !! آرام تلقین میکنم .. حالم ....نه... اصلا خوب نیست .. تا بعد بهتر میشود .. فکری به حال این دل آرام غمگین میکنم ........... من می پذیرم رفته ای ... و برنمیگردی همین ... خود را برای درک این صدبار تحسین میکنم ................... کم کم ز یادم میروی ... این روزگارو رسم اوست ... این جمله را با تلخی اش .. صد بار تضمین میکنم ........!!! به شانه ام می زنی که تنهایی ام را تکانده باشی ؟ ... به چه دل خوش کردی ؟ .... تکاندن برف از ... شانه های یک آدم برفی ...؟ منتظر نباش که شبی بشنوی... از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام ! که عزیز بارانی ام را ، در جاده ای جا گذاشتم ! یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام کردم ! توقعی از تو ندارم ! اگر دوست نداری ، در همان دامنه ی دور دریا بمان ! هر جور تو راحتی ! باران زده ی من ! همین سوسوی تو از آن سوی پرده ی دوری برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست ! من که این جا کاری نمی کنم ! فقط گهگاه .... گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم ! همین ! این کار هم که نور نمی خواهد ! می دانم که به حرفهایم می خندی ! حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم باران می آید! صدای باران را می شنوی ؟! ... در کویر خشک دلم کبوتری آشیان گرفت [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:25 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
بی انتها .... تنهایی رو دوست دارم ... چون فقط موقع تنهایی هست که می تونم با تو حرف بزنم... باید فراموشت کنم .. چندیست تمرین میکنم .. من میتوانم .. میشود !! آرام تلقین میکنم .. حالم ....نه... اصلا خوب نیست .. تا بعد بهتر میشود .. فکری به حال این دل آرام غمگین میکنم ........... من می پذیرم رفته ای ... و برنمیگردی همین ... خود را برای درک این صدبار تحسین میکنم ................... کم کم ز یادم میروی ... این روزگارو رسم اوست ... این جمله را با تلخی اش .. صد بار تضمین میکنم ........!!! به شانه ام می زنی که تنهایی ام را تکانده باشی ؟ ... به چه دل خوش کردی ؟ .... تکاندن برف از ... شانه های یک آدم برفی ...؟ منتظر نباش که شبی بشنوی... از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام ! که عزیز بارانی ام را ، در جاده ای جا گذاشتم ! یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام کردم ! توقعی از تو ندارم ! اگر دوست نداری ، در همان دامنه ی دور دریا بمان ! هر جور تو راحتی ! باران زده ی من ! همین سوسوی تو از آن سوی پرده ی دوری برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست ! من که این جا کاری نمی کنم ! فقط گهگاه .... گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم ! همین ! این کار هم که نور نمی خواهد ! می دانم که به حرفهایم می خندی ! حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم باران می آید! صدای باران را می شنوی ؟! ... در کویر خشک دلم کبوتری آشیان گرفت [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:25 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
از آن به بعد حقیقت عریان و زشت است .. ولی دروغ در لباس حقیقت زیباست ... یک بار برای دیدن دریا قدم به ساحل گذاشتی ... اما امواج دریا هزاران بار برای بوسیدن قدمگاهت تا روی ساحل پیش آمدند. دلم برات تنگ میشه ... اما هزاران بار بر قدمگاهت بوسه میزنم ... گر سهم من از این همه ستاره فقط سوسوی غریبی است ... غمی نیست ... همین انتظار رسیدن شب برایم کافیست ...! نگاه کن پنجره را .......هنوز در انتظار نگاه سردی از جانب توست .... و هیچ گاه از درون فریاد بی کسی را سر نداده است.... و فریاد ................ آشنایی بی نام و نشان ... گویی هنوز با آن غریبه ام ..... غربت را می شناسم اما فریاد را ....... نه ......... هنوز بیاد نمی آورمش ...... آخر چرا با من بیگانه ای ؟ چرا .......... و من هنوز منتظر ..... آه ........ باید فریادی از جان و دل سر نهم .. فریادی که بلندترین باشد...... گویند سکوت بلندترین فریادهاست....... گویند........ و......... گویند.......... اما مگر میشود برای آنهایی که نه گوشی دارند و نه چشمی ....... و نه حتی دلی ....... بلندترین فریاد را سر دهی؟............ مگر می شود ............ کر بود و بلندترین را شنید؟..... و این خود بس بچگانه است........ !! اما سکوت میکنم .. نه برای این که فریادی باشد بس بلند ... برای اینکه سکوتی باشد بس دلگیر .... ای همراه درد آشنای من.... ای نوازنده غریب نواز ........ و ای سیاهی شب های نورانی........ بیاد بیاور دیر زمانی را که همه چیز بهایی داشت.......... اشک.... لبخند.... دوستی.... محبت.... و .........!!! اما حال چه ؟؟!! ...................... وفقط می شود گفت ........... هیچ....... نمی گویم برای سفر با من باش........... می گویم دیگر وقت رفتن است...... نیازی به بستن کوله بار نداری............ ما تک و تنها خواهیم رفت ....... و دیگر مهم نیست ................. آری ... سالهاست که هیچ چیز دیگر مهم نیست [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:23 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |