نمی تونم فراموشت کنم....
پنج شنبه ها عصری که میشه دلم هوای دیگه ای داره. بگی نگی هوای اونور میزنه به
سرم.اون روز هم مثل همه ی پنج شنبه ها دلم آشوب بود ... مغازه رو بستم و سوار
ماشین شدم. سمت بهشت زهرا ....
هوای دل چسبی بود. بر عکس ظهر هوا خنک بود و یه باد ملایمی میومد. دلت
میخواست سرتو از پنجره بیاری بیرون و یه بادی به کله ات بخوره. شکرت خدا ....
ورودی بهشت زهرا وایسادم... سلامی به اهل قبرستون دادم و کنارش یه فاتحه ...
بعد رفتم پی دل خودم.... اول از همه گلزار شهدا.... در خونه ی دایی شهیدم ....
شاید نصف وقتمو کنار دایی میگذرونم. با هاش درد دل میکنم... قبرشو میشورم...
یس میخونم و یه دل سیر باهاش درد دل میکنم ... خالی میشم... سبک میشم ...
اون روز هم مثل همیشه داشتم با داییم درد دل میکردم که یهو دیدم دو نفر کنارم
وایسادن... با همسایه ی داییم کار داشتن... تعجب کردم... آخه به ندرت میدیدم کسی
سر اون قبر حاضر بشه... یه دختر جوون با یه پیرمرد که بنده خدا حتی نمیتونست
درست سر پا وایسه... نشستن کنار قبر همان و گریه ی دختر همان ..............
سلام بابا... منم دخترت ... تنها نیومدم ... با بابات اومدم... بابایی که دیگه حتی یادش
نمیاد یه پسر شهید داره ... بابایی که یادش نمیاد ...................................
دختر جوون قبر رو بغل کرد و زد زیر گریه... چه دل پری داشت... پیرمرد ولی ساکت و
مبهوت ... فقط نگاه میکرد... نه حرفی نه اشکی ... سکوت به لب و خاموش ...
خدایا این چه دردیه که آدم حتی عزیز ترین کسش رو فراموش میکنه... نمی دونم ...
دختر که به خودش اومد پا شد و از زنبیلی که کنارشون بود وسایلشون رو در آورد...
یه قاب عکس که لای یه پارچه ی سفید بسته شده بود... یه قرآن و چند شاخه گل...
آخر سر هم دو ظرف ملامین که یکیش حلوا بود و اون یکی خرما... چه خوش سلیقه...
معلوم بود وقت زیادی برای پختن حلوا و تزیینش کشیده بود ... خوش به حال باباش...
با وسواس زیاد وسایل رو چید روی قبر و پا شد.... اول اومد کنار من ...
_سلام علیکم... بفرمایین... امروز سالگرد بابامه ...
_ سلام... خدا رحمتشون کنه ... روحشون شاد ... ممنون ...
_ ببخشید من میرم اینا رو پخش کنم. اگه ممکنه حواستون به بابابزرگم باشه... نذارین
جایی بره. آخه آلزایمر داره. میره گم میشه خدای ناکرده...
_ چشم... شما بفرمایین حواسم هست... مواظبم ...
نیم ساعتی طول کشید تا دختر جوون برگرده... خدایا پیرمرد فقط نگاه میکرد...
به عکس پسرش... به عصاش تکیه داده بود. انگار که اصلا تو این دنیا نبود...
_ بابابزرگ پاشو بریم. دیر شد. الان ماشین گیر نمیاد ها ... پاشو قربونت برم من ...
دختر جوون دست بابابزرگش رو گرفت و بلندش کرد. زنبیل رو هم برداشت... راهی
شدن سمت خونه. بر عکس هر هفته که سبک بر میگشتم این بار دلم پر تر بود...
خودمو رسوندم بهشون و دست پیرمرد رو گرفتم... حاجی تکیه بده به من با هم میریم.
منم داشتم میرفتم. اگه اجازه بدین با هم بریم. بیا حاجی ...
_ مزاحمتون نمیشیم. خودمون میریم... زحمتتون میشه آخه...
بلوار منتهی به بهشت زهرا مثل هر هفته شلوغ بود... تو راه ازش پرسیدم :
_ ببخشید خانم. ولی چرا تنها اومدین. آخه با این وضع حاجی سخت نیست براتون؟؟؟
_ من کوچیک بودم که بابام شهید شد... یه سال هم ازش نگذشته بود که مادرم هم تو
بمب باران شهید شد... من موندم و بابابزرگم و مادربزرگم... بنده خداها نذاشتن آب
تو دلم تکون بخوره. نذاشتن احساس کنم که یتیم شدم. همه چی خوب بود تا دو سال
پیش که مادر بزرگم عمرشو داد به شما... پدر بزرگم دیگه طاقت نیاورد. داغون شد...
کمرش شکست... از اون روز به بعد شد این حالی که میبینین... دیگه حتی منم یادش
نمیاد... نوه ی گلشو ... چه برسه به پسرش... حالا نوبت منه که جبران کنم...
به خونشون که رسیدیم هوا تاریک شده بود... بنده خدا کلی تشکر کرد و دعا...
بعد از خداحافظی راه افتادم. تو دلم آشوب بود. کلی فکر تو سرم... کلی سوال...
نا خود آگاه یاد تو افتادم. سرمو از پنجره آوردم بیرون و به آسمون نگاه کردم...
از خدا خواستم به حرمت همین شب تا عمر دارم فراموشی نگیرم....
تو همه ی زندگی منی...عمر منی...عشق منی...تنها یادگار تنهایی منی...
من چجوری میتونم دار و ندارم رو فراموش کنم؟؟؟
چجوری میتونم تو رو فراموش کنم؟؟؟ نمیتونم.... نمیتونم...