عشق چیست
|
طلوع آخر
در آخرین طلوع عشقمان آنچه در دلم بود را به تو گفتم و بعد از آن تنها سایه ای را دیدم از دور دستها که می رود ... میرود و پشت سرش را هم لحظه ای نگاه نمیکند که ببیند یکی با چشمهای خیس نظاره گر غروب آفتاب دلش است ... و این چشمهای خیس نگذاشتند من حتی لحظه رفتنت را هم ببینم تنها میدانستم داری میروی شکایت از دل ، شکستن سکوتی که نباید میشکست و گفتن آنچه درلحظه ی رفتنت دلم را وادار به اعتراف کرد چه میگفتم ، چه نمیگفتم در دلم بود این احساس بی پایان همه چیز رو به پایان بود و من این حس را داشتم که بی تو میشوم وقتی رفتی همه چیز را فراموش کردم جز خاطره هایت خاطره هایی که باید فراموش میشد تا دلم را نسوزاند همه چیز را فراموش کردم جز عشقت عشقی که اینک مثل آتش میسوزد در حالی که بودنت برایم خاکستریست که رو به خاموشیست حسرت لذت با تو بودن در دلم آنچنان نقش بسته که حتی به زبان آوردن نامت نیز برایم شده است یک عادت عادتی که گرچه برای دلم خوشایند است اما هر کس مرا ببیند جز اینکه بگوید دیوانه است چیزی به ذهنش نخواهد رسید دیوانه ای که نام کسی را بر زبان می آورد که دیگر او نیست و در آخرین طلوع عشقمان ، در دل غروب دلم سایه ای را دیدم که آنقدر از من دور شده که احساس کردم عمرم نیز در حال غروب است ... چه فایده داشت بودنت ، چه سود داشت آمدنت در حالی که من هم ،نیست شده ام در عالم هستی در این دو روز دنیا ، یک روزش را آمدی بگویی دوستم داری و روز دیگرش تنهایم بگذاری؟ اگر این است دو روز دنیا، تو را سپردم به خدا، من هم مثل گذشته میمانم تنها.... [ شنبه 91/12/12 ] [ 12:1 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |