عشق چیست
|
فرمانده شجاع دسته بلال گروهان قدس گردان همیشه پیروز کربلا جناب آقای سقا لرزاده که همیشه با کلاه مشکی زیبائی که بر روی سر داشت و قد بلند و چهره زیبا و نورانیش در گردان شناخته می شد . سقا فرمانده ای زیرک و شجاع بود و خیلی انرژی داشت . در ماموریتی که توفیق بود در پدافندی شهر خورمال عراق در کنار تپه معروف رشن با هم بودیم و حقیر از معاونت اطلاعات نیروی زمینی سپاه به لشگر هفت ولیعصر (عج) ماموریت داشتم در کردستان زیبای عراق خاطرات جالبی دارم که برای شما نقل میکنم . اولا باید بگویم که در این ماموریت بود که من عینکی شدم ! چون در کمین بودیم و به همین دلیل خیلی از دوربین های دید در شب استفاده میکردیم لذا تاثیر سوئی بر دیدگان رزمنده ها داشت و حقیر هم مصون نماندم . پست من بعد از پست هوشنگ دشت بزرگ بود که در جبهه و مسجد معروف است به هوشی ! من در حال تحویل گرفتن پست از هوشی بودم که این بسیجی دلیر و عزیز یادش رفته بود اسلحه رو از حالت مسلح خارج کنه و از قضا اسلحه هم بر روی رگبار بود . منطقه هم چون حساس بود معمولا از اول پست تا آخر اون اسلحه رو از مسلح بودن خارج نمیکردیم تا سرعت عمل بالاتری داشته باشیم . و این باعث شده بود که هوشی یادش بره و با همون حالت اسلحه رو بمن تحویل داد . منم اسلحه رو گرفتم و با سرعت بطرف کمین رفتم چون منطقه کوهستانی بود گاهی بر روی سنگهای سخت کوه مقداری لیز میخوردیم و منم بر روی سنگهای کوه لیز خوردم و ناخودآگاه دستم بر روی ماشه کلاش فشار آورد و یک رگبار چند تائی شلیک شد و بر پوتین و پاهایم اصابت کرد . توی پوتینم پر از خون شد ولی زخمم جدی نبود و من خیال رفتن به بهداری رو نداشتم گفتم خودم پانسمان میکنم . اما هنوز به خودم نیومده بودم که دیدم سقا لرزاده فرمانده دسته خودشو رسوند و گفت چی شده ؟ گفتم چیزی نیست و خودم می بندمش . آقا بدون اینکه نظری ازم بگیره منو که اون موقع خیلی هم ضعیف الجثه بودم کول گرفت و بر روی کوههای لیز و سخت تا بهداری شروع به دویدن کرد . من هی اصرار میکردم سقا بخدا جدی نیست بزار خودم راه میرم . ولی به خرجش نمیرفت که نمیرفت و شاید حدود یک کیلومتر تا بهداری مرا به کول خود دوید و با دستپاچگی به بچه های بهداری گفت تیر توی پاش خورده ! سقا نفس نفس میزد ولی از نگرانی بر زمین ننشست و کمک کرد تا پوتین های مرا از پا در آورده و شروع به در آوردن قطعات گلوله از پایم شدند . چون سنگهای کوه سخت بودند گلوله هاییکه به پایم نخورده بود به کوه اصابت و تکه تکه شده و به پایم رفته بود . خلاصه پای مرا پانسمان کردند و به سنگر بازگشتیم . الان بسیجی دلاور سقا لرزاده از فیزیوتراپیست های حازق اهواز است و برایش آرزوی توفیق و سلامتی دارم . در حین نوشتن این خاطره سراغ سقا را از کاظم دشت بزرگ که در عکس نفر وسط است گرفتم که با کمال تاسف ایشان گفتند وضعیت جسمانی سقا خوب نیست و جراحتهای شیمیائی اش بشدت بروز نموده است ... خیلی ناراحت و نگران شدم و قرار گذاشتیم باتفاق بچه های مسجد و گردان سری به این بسیجی شجاع جبهه و جنگ بزنیم از همه شما برای شفای ایشان التماس دعا دارم . با آرزوی شفاعت التماس دعا یاد شبهای آن منطقه باصفا بخیر راستی نگفتم که شبهایمان با بازی با کرمهای شب تاب سپری می شد ...
[ پنج شنبه 91/5/19 ] [ 5:30 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |