قاصدک من
من سالهاست کنار پنجره چوبی اتاقم
کنار گلدان شمعدانی کوچکم
کنار ترانه های خاکستری اممن ِِ آغشته با خاک پیر را به جوانی می کشد
به انتظار آمدنت نشسته ام
چه شکوهی ، چه بی کرانگی پر آهنگی است انتظار ...
من سالهاست ساکن این کلبه کوچکم در این جنگل پر هیاهو ...
و هنگامه هر باران تن خسته ام را میزبان قطره های با شکوهش میکنم .
نم نم باران لباس خاک گرفته ام را با عطر تازه ای آشنا می کند .
...
از ترانهی خویش پرم میکند ... پر ...
من ِِ خالی و تجربه پر شدن ؟
قاصدک من ...
من همیشه ، هر لحظه کنار این پنجره چوبی آمدنت را به انتظار نشسته ام ...
کی می آیی