عشق چیست
|
من خوابیدم.....همینجا..... تو اونورتر نشستی...کنار من....اما.... اما داری گریه میکنی.... من خوابیدم....اما با چشمای بسته اشکاتو حس می کنم..... نگاهت پر از غمه.....پر از خواهش...... آخ گریه نکن.....اشکات آتیش می زنه به جونم..... می دونی که طاقت ندارم.... چشمامو باز میکنم....نگات میکنم...لبخند میزنم.... اما...تو...هنوز داری گریه میکنی.... اخم می کنم...از همونایی که تسلیمت می کرد...اما...تو...هنوز داری گریه میکنی.... میام سمتت...دستاتو میگیرم که آروم بشی....که اگه قهری آشتی کنی با دل من.... می دونی که طاقت ندارم.... به دستام که روی دستاته نگاه میکنم....نه.....خدای من..... دستام عبور کرده از دستات....یعنی....؟! نگات میکنم....هنوز داری گریه می کنی.... بغض میکنم....همون بغضی که وقتی با تو بودم فکر نداشتنت سخت میکرد نفس کشیدن رو برام.... اما....اینبار...بغضم میشکنه....گریه میکنم.... فکر نداشتن تو....حس نکردن گرمای دستات...عذابم میده.... به هق هق می افتم.... نه از نبودنم....از غم چشمای بارونیت.... بی اختیار دستای محوم رو میارم سمت چشمات که اشکاتو پاک کنم.... اما...دستام دیگه حس نمیکنن صورت مثل ماهتو.... گریه میکنم...برمیگردم و یه نگاهی به جسم بی جونم میکنم و یه نگاهی به تو.... به تو که الان نشستی کنارم...هنوز داری گریه میکنی....
همه جا تاریکه....می ترسم....یادمه میگفتی هروقت حس ترس کردی خدارو صدا کن.... خدا....خدا..... توی سکوتم داد میزنم....زار میزنم....زانو میزنم....یه فرصت.....
چیک....گرمای یه قطره اشکت رو حس میکنم روی صورتم.... چشمامو باز میکنم...نگات میکنم...لبخند میزنم.... میون گریه هات میخندی.....شکر میکنی و شکر میکنم برای زندگی دوباره.... صدای بارون روی سقف شیروونی میاد.... [ چهارشنبه 90/4/1 ] [ 9:57 صبح ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |