ای کاش می دانستی که خیال گنگ خاطراتت چگونه صحرای خاموش این قلب تنها را روشن می کند. ای کاش نوری را که به جانم ریخته ای دیده بودی
ای کاش جنس سکوت شب های مرا می شناختی. ای کاش آسمان یک شب مهتابی، برای تو هم آن گونه که برای من است، بود
ای کاش با دیدن ماه تمام، یاد کسی می افتادی. ای کاش که از سوسو زدن تک ستاره ای در شبی تاریک، به نفس نفس می افتادی
.
.
.
آه. . . ای کاش جای من بودی
ای کاش همچون من، مثل پروانه ای بی پروا، نه در آتش سوزان شمع، که در باغ احساسات معصوم و بی ریا پر می زدی
.ای کاش به هم آغوشی شبنم و نسیم سحری به روی گلبرگ های خیال شفاف من پا می گذاشتی
.ای کاش صدای سفر جویبار در بوستان سرسبز آشنایی، قلب تو را هم به تپش می انداخت
.ای کاش بوی آشنایی به مشامت آشنا بود؛ ای کاش طعم غربت را چشیده بودی
و ای کاش در اوج حلاوت آشنایی، طعم گس غربت خاطرت را می آزرد؛ ای کاش این حس را تجربه می کردی؛ خوب می دانم که برایت ناآشناست
.
.
.
آه. . . ای کاش جای تو بودم
ای کاش گاهگاهی قاصدک می شدی. آری قاصدک! که فقط سکوت است و بس. فقط قلب دارد. از چشم و زبان و گوش و چه و چه بی خبر است. ای کاش به هیچی قاصدک می شدی و به بی وزنی او؛ بی هیچ اندیشه ای خودت را به آبی آسمان می سپردی؛ پای در قلمروی ابرهای پاک و بی لک می نهادی. آنجا که صداقت و یک رنگی که نه، بی رنگی جاری است. آنجا که با قلبت فقط سکوت را می شنوی، فقط عشق را می بویی و فقط او را می بینی
. . .آه. . . ای کاش جای من بودی. نیستی و نبودی؛ اما ای کاش بودی