گفتمش بیا، عاشقم هنوز
خنده کردو گفت: درغمت بسوز
هرچه میکشم ای یاران، ازجفای اوست
گریه های من ای یاران، از برای اوست
درفراق او عاشقان، خسته جان شدم
این ترانه را چگونه سرکنم که بی زبان شدم
میشود بهار،عاشقان،جاودان از او
پس دگر مپرس چرا بدون او چنان خزان شدم
رفته ای برون، چون جوانیم
طی شد این چنین، زندگانیم
دردلم هنوز ای یاران، اشتیاق اوست
ناله های من ای یاران، از فراق اوست
درفراق او عاشقان، خسته جان شدم
این ترانه را چگونه سرکنم که بی زبان شدم
میشود بهار،عاشقان، جاودان از او
پس دگر مپرس چرا بدون او چنان خزان شدم.....