خلوتی داشتم و عمر گرانی که گذشت
کس ندانست چه شد عشق و به پای که گذشت
خبر از اتش دل سوختنم یار نداشت
که خدا داند و دل بر سر این دل چه گذشت
بلبلی خون دل خویش به تاراج کشید
همه عمر به سودای غم غنچه گذشت
سوختم از غم و تدبیر نگردی در کار
خفتگان هیچ ندانند به دل انچه گذشت
مست شو از می ناب سر میخانه دوست
که صفا نیست ذلی را که از این برکه گذشت
خلوتم ره به خیال نظرت راهزن است
تو چه دانی به دل خسته در این ره چه گذشت
می زند خاطر عشاق به سرتاسر جان
که آیسان نیز چو عشاق از این ره بگذشت