و اینگونه قصه ی عشقی آغاز می شود
با لرزش دو دل
و التماس دو نگاه
اما در قصه ی عشق من فقط یک دل و یک نگاه بود و بس!
به دیدارت آمده ام از راهی دور
از آن سوی کوه های چشم انتظاری
و از انتهای جاده های بی قراری
از گذشته آمده ام، رو به سوی آینده،
رو به سوی نور
به جستجوی آینده آمده ام در نگاه تو؛
ولی افسوس،
به گمانم باید، نگاه تو را در آینده جستجو کنم!
خودت بگو، عزیزترینم
آیا نگاه تو را در صفحات آلبوم آینده می یابم؟
می دانم،
می دانم که آینده هم فریبی است برای ساده لوحی دل عاشقم
برای فرار از امروزها و دیروزها
وگرنه نگاه گرم تو از بُعد زمان و مکان هم فراتر است.
و این دل سرکش من است؛
که الهه ی چشمان زیبایت را،
به هر بت سنگی و شکستنی، تشبیه می کند،
و حالا، چون گناه کاری بی پناه،
در انتظار بخشش چشمان پاکت،
التماس را مهمان خانه ی چشمانش کرده ….