عشق چیست
|
توی جاده جدایی بگو تا کجا رو دیدی؟... دلم شکسته شیشه ای می شکند... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید.. چرا ؟... وقتی با تو آشنا شدم؛درخت مهربانیت آنقدر بلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش را ندیدممعجون زیبایت آنقدر شیرین بود که هر چه نوشیدم نتوانستم تمامش کنم.و دریای عشقت آنقدر وسیع بود که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببینمو سرانجام در آن غرق شدم. ای کاش می تونستی نجاتم دهی..
نابینا به ماه گفت : دوستت دارم . ماه گفت :چه طوری؟ تو که نمی بینی ! نابینا گفت : چون نمی بینمت دوستت دارم . ماه گفت:چرا؟ نابینا گفت: اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ... به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ... می باره و می باره و ... اینقدر می باره تا آبی شه ... آفتابی شه ...!!! کاش ... کاش می شد مثل آسمون بود ... کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده ... انگار نه انگار که غمی بوده ... همه چیز فراموشت بشه! کاش..!! دوری،عشق های کوچک را از بین می بره .ولی به عشق های بزرگ عظمت می ده، مثل باد که یه کبریت و خاموش می کنه ولی شعله های آتش را بزرگ تر می کنه آخرین بار که اورا دیدم گردنبند صلیبی به او هدیه کردم گفت:من که دوستت ندارم پس چرا به من هدیه می دهی!؟ گفتم: بر سر هر گوری صلیبی می نهند... این صلیب را بر گردنت بالای قلبت بیاویز زیرا انجا گورستان عشق من است.. پاییز را دوست دارم [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:20 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
پاییز را دوست دارم ... بخاطر غریب و بی صدا آمدنش بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش بخاطر شب های سرد و طولانی اش بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام بخاطر پیاده روی های شبانه ام بخاطر بغض های سنگین انتظار بخاطر اشک های بی صدایم بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام بخاطر معصومیت کودکی ام بخاطر نشاط نوجوانی ام بخاطر تنهایی جوانی ام بخاطر اولین نفس هایم بخاطر اولین گریه هایم بخاطر اولین خنده هایم بخاطر دوباره متولد شدن بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز و من عاشقانه پاییز را دوست دارم انتظار ... در کلبه تنهایی من چیزی جز انتظار نیست . دیوار های کلبه ام دیگر واژه های انتظار را خوب نمی فهمند . پنجره کلبه ام به روح پاییزی عادت کرده است و می داند ، از اشکهایم می فهمد که انتظارم برای کیست . نیلوفر های کنار پنجره ام برای آمدنت دست دعا بلند کرده اند . کبوتر سفید بام کلبه ام می داند انتظار تو را می کشم . می رود تا شاید خبری را برایم بیاورد ولی هرگاه باز می گردد در چشمانش سنگینی غمی را حس می کنم ، چیزی نمی گوید و پر می کشد . می داند اگر بگوید خبری از مسافر تو نبود اشک هایم سرازیر می شوند . من به شقایق هایم آب نمی دهم آنها با اشکهایم پرورش یافتند .آسمان را خبر کردم که هرگاه پرتو های عشقت را به من تابیدی آفتابی شود ولی سالهاست که آسمان دهکده ام ابری است و می بارد . ای بهاز زندگیم ! بیا ، بیا تا پنجره ام از من خسته نشده ، بیا تا گلهایم با من قهر نکرده اند . بیا تا کبوترم حرفی برای گفتن داشته باشد ، بیا تا آسمانم آفتابی باشد ، بیا و به این انتظار پایان ده اگر بدانم که دلتنگ منی ، و دلت همیشه با من است دلم را فدای آن قلب مهربانت میکنم!اگر بدانم که مرا دوست داری و تنها آرزویت من هستم تا آخرعمرم عاشقانه برایت میخوانم ترانه عشق را !اگر بدانم که یک لحظه به من می اندیشی ،تمام لحظه هایم به این می اندیشم که چگونه اینهمه عشق و محبت را به تو ابراز کنم !اگر بدانم که به انتظار من نشسته ای ، تو بگو تا آخر عمر به انتظارم بنشین ، من تا آخرین حد این انتظار منتظر آمدنت مینشینم ! اگر بدانم که برایت ارزش دارم و همه زندگی ات هستم ، تا آخرین نفس به پای تو می نشینم و تا آخرین نفس ، یک نفس فریاد میزنم دوستت دارم ! اگر بدانی که چقدر دوستت دارم دلتنگی که سهل است دلت برای یک لحظه درکنارهم بودن پرپر میزند! اگر بدانی که تنها آرزوی من تویی ، روزی صدها بار آرزو میکنی که به آرزویم برسم ! اگر بدانی که همه [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:19 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
لحظه های زندگی ام به تو می اندیشم ، تک تک لحظه ها را می شماری و به عشق آن لحظه ها زندگی میکنی اگر بدانی که برایم یک دنیا ارزش داری ، سفری به دور دنیا میروی تا بفهمی چقدر برایم عزیزی اگر بدانی که میدانم ، بدون تو میمیرم ، مرا اینگونه در حسرت عشقت نمیگذاری! یک فانوس ... غروب یه ستاره دنیا مو زیر و رو کرد در انتظار آمدنش هر شب ای چشمهای منتظرم بنشینین هر چند کسی بر نوار جاده پیدا نیست؟! باور نمیکنه دل مشتاقم که این جاده از سوار سحر خالیست شاید در این عبوس شب مایوس رمز عبور قافله ای باشد سوسوئی بی صراحت..........؟؟؟! ...بنام نامی عشق... من و تنها نزار رو قلبم پا نزار برای دیدنم یکبار هم شده بیا لحظه ها وثانیه ها رو می شمارم تا از دوریمان کم شود اما انگار زیاد می شودو کم نمی شود دلم برای حرف زدنت لک زده دلم برای دلو زدنات تنگ شده نمیدونم که میتونم طاقت بیارم اما من مثل مرده هستم و در گور چشم براه چیزی هستم درسته من چشم براه کسی هستم که روزها انتظار او را میکشیدم ماه ها درد ورنج سختی بسیار کشیدم شب ها در تنهایی خویش فقط با یاد او سر کرده ام میدونم وقتی بیای دیگه تنها نمیمونم میدونم اگه تو بیای دیگه اسیر غمها نمی شم مطمئن باش چشم براه تو می مانم....!!!! [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:19 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
از انتظار های طولانی
بی انتها .... تنهایی رو دوست دارم ... چون فقط موقع تنهایی هست که می تونم با تو حرف بزنم... باید فراموشت کنم .. چندیست تمرین میکنم .. من میتوانم .. میشود !! آرام تلقین میکنم .. حالم ....نه... اصلا خوب نیست .. تا بعد بهتر میشود .. فکری به حال این دل آرام غمگین میکنم ........... من می پذیرم رفته ای ... و برنمیگردی همین ... خود را برای درک این صدبار تحسین میکنم ................... کم کم ز یادم میروی ... این روزگارو رسم اوست ... این جمله را با تلخی اش .. صد بار تضمین میکنم ........!!! به شانه ام می زنی که تنهایی ام را تکانده باشی ؟ ... به چه دل خوش کردی ؟ .... تکاندن برف از ... شانه های یک آدم برفی ...؟ منتظر نباش که شبی بشنوی... از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام ! که عزیز بارانی ام را ، در جاده ای جا گذاشتم ! یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام کردم ! توقعی از تو ندارم ! اگر دوست نداری ، در همان دامنه ی دور دریا بمان ! هر جور تو راحتی ! باران زده ی من ! همین سوسوی تو از آن سوی پرده ی دوری برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست ! من که این جا کاری نمی کنم ! فقط گهگاه .... گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم ! همین ! این کار هم که نور نمی خواهد ! می دانم که به حرفهایم می خندی ! حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم باران می آید! صدای باران را می شنوی ؟! ... در کویر خشک دلم کبوتری آشیان [ سه شنبه 89/6/2 ] [ 6:18 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |