عشق چیست
|
دیری است از خود، از خدا، از خلق دورم با این همه در عین بی تابی صبورم پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی سرشاخه های پیچ درپیچ غرورم هر سوی سرگردان و حیران در هوایت نیلوفرانه پیچکی بی تاب نورم بادا بیفتد سایه ی برگی به پایت باری، به روزی روزگاری از عبورم از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم خط می خورد در دفتر ایام، نامم فرقی ندارد بی تو غیبت یا حضورم در حسرت پرواز با مرغابیانم چون سنگ پشتی پیر در لاکم صبورم آخر دلم با سربلندی می گذارد سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
[ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 1:22 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
بیا بنگر تماشا کن چگونه سوختنم را....... گرچه هیزمی تر نیستم اما سوختن را خوب بلدم نترس جلوتر بیا چون همیشه تنهایم تو را نمیسوزانم فقط خود آتش میگیرم و حتی بعد رفتنت هیچ آبی دیگر مرا خاموش و سرد نخواهد کرد چون آتشی هستم به زیر خاکستر فقط با مرگ خاموشم نه آن مرگی که تو پنداری مرگ عشق و آرزوهایم [ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 1:21 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
دختری دلش شکست ... دختری دلش شکست رفت و هر چه پنجره روبه نور بود بست رفت و هر چه داشت یعنی آن دل شکسته را پشت در گذاشت صبح روز بعد رفته گر لای خاکروبه ها یک دل شکسته دید ناگهان توی سینه اش پرنده ای تپید چیزی از کنار چشم های خسته اش قطره قطره بی صدا چکید رفتگر برای کفتر دلش آب ودانه برد رفت وتکه های آن دل شکسته را به خانه برد سال هاست توی این محل با طلوع آفتاب پشت هر دری یک گل شقایق است چون که مرد رفته گر سال هاست عاشق است [ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 1:19 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
اگر می دانستی که چقدر دلتنگ تو هستم درجه ی دیوانگی ام را به چشم خود می دیدی عشق من نزدیک تر بیا بیا در آغوشم بیا تا از هر نگاه و گزندی محفوظ باشی نترس من همیشه با تو ام هیچ جا نمی روم هیچ جا نمی توانم بروم مگر میتوانم از قلبم که تو در آن لانه کرده ای فاصله بگیرم مگر می شود یاد تو که سراسر ذهنم را فراگرفته از من جدا شود آرزو کن همیشه رویاها رویا نمی مانند روزی خواهد رسید که تورا در مکانی امن از آن خود خواهم کرد و تو را در آغوش امن خود جای خواهم داد. برای همیشه تا دیگر نهراسی و هیچ نگاهی نتواند دل تو را از من بگیرد آن روز فرا خواهد رسید [ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 1:19 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
آزمودم زندگی دشت غم است شادیش اندوه و عیشش ماتم است در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وکیلم دلم و حضار جمعی از عاشقان و دلسوختگان ، قاضی نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام کرد و سپس محکوم شد به تنهایی و مرگ کنار چوبه دار از من خواستند تا آخرین خواسته ام را بگویم و من گفتم : به تو بگویند ... دوستت دارم . [ چهارشنبه 90/10/14 ] [ 11:21 صبح ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |