سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق چیست
 
قالب وبلاگ
من از نسل لیلیـــــ ام...

من از جنس شیـــــرینم...

من دختـــــرم...

با تمام حساسیتــــــ هایــــ دختــــرانه ام...

با تلنگریـــــ بارانیــــــ میشوم...

با کلمه ایــــــ عاشق میشــــوم...

با فریادیــــــ میشــــکنم...

با پشتــــــ کردنیــــــ ویران میـــــشوم...

به راحتیـــــ وابستــــه میشوم...

من دختـــــرم...

پــــر از راز...

هرگز مرا نخواهیـــــ دانستـــــ ...

هرگز مرا نمیفهمیـــــ ...

مگر از نســـــلم باشیـــــ ...

مگر از جنســــم باشیـــــــ ...

[ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 9:21 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
سرما

بهانه ی زنانه ایست

عزیز من !

تو میفهمی ...

هر روز

تمامِ لباس های گرمم را

جا می گذارم

که آغوش تو را تَن کنم

دلخواه ترین شال گردنِ زمستانی ام

نفس های توست ....
کوتاه شود

[ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 9:18 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
مادرم از کودکی به دخترت اموختی بکارت تنش ناموس ما جماعت است...!!!
مادرم بگو بدانم...هیچ گفتی بکارت دلش قیمت چند است؟؟؟
مادرم میترسم ... میترسم از نازکی بکارت دلش و درندگی این قوم مرد نما......
مادرم به دخترت بگو بکارت دلش جلوه زن بودن اوست........
به او بگو... دلش را به حجله کسی برد که زن بودن را می فهمد...

[ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 9:17 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
چند وقت پیش یه شب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست

نوک دماغم !

یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام

گفت : علیک ..

گفتم : چیه؟

گفت: میخوام نیشت بزنم

گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتا بیا

گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .

گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .

گفت : خودتم میدونی که تا بیای بزنی جا خالی دادمو مشتت میخوره وسط دماغت !
....
به نظر حرفش منطقی میومد !

گفتم : خیلی پستی

..ی دفه آهی بلند از ته دلش کشید و ساکت شد ...

گفتم چی شد؟؟

گفت : حاضری ؟

گفتم: تا جوابمو ندی نمیذارم بزنی ...

وقتی اصرارمو دید . دستمو گرفت و گفت : دنبالم بیا

گفتم کجا؟؟؟

گفت: مگه نمیخای جواب سوالتو بدونی ؟پس هیچ نگوو و دنبالم بیا

...ازجام بلند شدم و باهمدیگه راه افتادیم و رفتیم رفتیم و بازهم رفتیم...

گفت: هنوزم اصرار داری بدونی یا همینجا کارو تموم کنم ؟؟

گفتم : اینهمه راه اومدم تا جواب سوالمو بگیرم ... بریم

یهو یه لبخند زد و با دست زد به پشتم و گفت: این پشتکارته که

منو کشته !

راستش از شما چه پنهون ،یه جورایی ازش خوشم اومده بود .

به این فکر میکردم که اونقدا هم بچه بدی نیس !

تو این فکرا بودم که یهو گفت : آهااای آق پسر .ریسیدیم !

گفتم : خب

گفت :خب که خب .

گفتم : زهر مااار ..پس جواب سوالم چی شد؟؟

یهو دیدم اشک تو چشماش حلقه زد و سرشو انداخت پایین !

گفتم :چیه ؟

گفت : این سوراخو که میبینی توش زنو بچم زندگی میکنه !

اونشبی که یه پیف پاف خالی کردی تو اتاقت یادت میاد ، لعنتی؟؟

گفتم : آرره .چطور ؟؟

گفت: زن من اونشب اومده بود تو اتاقت . ولی توئه نامرررد با اون زهرماری

که به خوردش دادی اونو افلیج کردی . الان من موندم و 70 ، 80 تا بچه قد و نیم قد و یه زن افلیج !!

اونم به این خاطرکه توئه لعنتی حاضر نبودی یه چیکه ازون خونتو به ما بدی !!
سکوت سنگینی بینمون برقرار شد !

بغضی تلخ داشت گلومو فشار میداد . راسشو بخاید دیگه طاقت نیووردمو زدم زیر گریه ........

از فردای اونشب ما باهم شدیم عین دوتا دوست خوب .

هرشب میاد پیشمو تا دلش میخاد میذارم خون بخوره .

راستش خودش حد و حدودشو میدونه و هیچوقت سواستفاده نمیکنه !

حال زنشم خدارو شکر روز به روز داره بهتر و بهتر میشه !

تا اینکه دیشب دیدم دوتایی با زنش که یه عصا زیر بغلش داشت

اومدن پیشم ..

جای همگی خالی ..

دوتاییشون نشستن رو دماغم و گفتن : بزنیم ؟؟

منم خندیدمو گفتم :

هرچقد دلتون میخاید بزنید .خوش باشید ...

یعنی تا آخر نشستی خوندی ؟

حتما دانشجو هم هستی نه؟؟؟

 


[ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 12:29 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
پسره : برو دیگه
نمیخوامت دیگه تمومه
دختر: عشقم من بدون تو بخدا میمیرم چرا نمیفهمی
پسر :دیگه ازت خسته شدم عشقت برام تکراری شده .
وتلفن قطع شددخترخیلی افسرده وناراحت میره تواتاقش
چشمش میوفته به مانیتور کامپیوترعکس عشقشومیبینه اشک
توچشاش حلقه میزنه آهنگ موردعلاقه ی عشقشومیذاره
وگوش میده دیگه اشکاش تاب نمیارن ومیریزن
دختراحساس میکردیه تیکه ای ازوجودشو ازدست داده .
اون
شب دخترخوابش نبرد به پسرپیام داد: الان که این که این
پیامومیخونی جسمم باهات غریبه شده ولی دلم هممممیشه
دوست داره به امیدبیداری جسم ها خداحافظ برای
همیشه . به طرف پنجره ی بزرگ اتاقش میره ساعت
دقیقا 3:34 بود که درسکوت وتاریکی خودش روازبالای
پنجره به پایین پرت کرد دختربرای همیشه توتنهایی
مرد . صبح مادردختر طبق عادت همیشگی به اتاق دخترش
رفت تابیدارش کنه امادختر روندید .تلفن همراه دخترکه
مدام وپیاپی زنگ میخوردتوجهش روجلب کرد به سمت
گوشی رفت پسرى مدام داشت تماس میگرفت .چشم
مادردختربه پیامی افتادکه همون پسر فرستاده
بود: عزیزم,عشقم,بخداشوخی کردم من هنوزدوست دارم
مثل همیشه عاشقتم خواهش میکنم عشقم فقط یه فرصت
توروخدا .... اون پیام دقیقاساعت 3:35 ارسال شده
بود ...
مادردختربه طرف پنجره ی اتاق رفت که کامل باز بود به
بیرون نگاه کرد وچیزی که میدید باورنمیکرد ... کلیپس
دختربه بندلباسى همسایه گیرکرده بود .... آره اون دختر
هنوز زنده بود ...

[ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 12:26 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
<   <<   6   7      >
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کد قفل راست کلیک