سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق چیست
 
قالب وبلاگ

هیس دختر ها فریاد نمیزنند!

هیس دخترها بلند نمیخندند!

هیس دخترها حقی ندارند!

هیس دخترها باید آرام زندگی کنند!

هیس دخترها باید درد را تحمل کنند!



هیس دخترها باید بسوزندو بسازند!

هیس دخترها باید ظلم و حرف زور را قبول کنند!

"فقط به جرم دختر بودنشون!!"

هیس دخترها باید تحمل کنند و اعتراض نکنند

هیس دخترها حتی حق اینو ندارن که عکسشون روی اگهیه ترحیمشون چاپ بشه!

هیس دخترها باید آرام بمیرند!!

[ یکشنبه 92/9/17 ] [ 5:24 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]



زیاده خواه نیستم !



جاده‌ ی شمال... یک کلبه ی جنگلی‌...



یک میز کوچک چوبی با دو تا صندلی...



کمی‌ هیزُم... کمی‌ آتش...مه‌ِ جنگلی‌...



کمی‌ تاریکی ‌ِ محض... کمی‌ مستی... کمی‌ مهتاب...



و بوی یـار.. و بوی یـار... و بوی یـار ...!



تـو باشی



مـن باشم



و ...هــیچ !



دنــیـا هم ارزانی خودشان ...



« برای دوستان خود این مطالب را با داغ کردن به اشتراک بگـذارید »

کوتاه شود

[ یکشنبه 92/9/17 ] [ 5:23 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

خانوووووووم… شــماره بدم؟



خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟



خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟



این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!



بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.



تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگی‌اش بازگردد.



روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…



شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!



دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…



دردش گفتنی نبود…!



رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…



چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…



خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!



دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…



امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!



انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!



احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود!



یک لحظه به خود آمد…



دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

[ یکشنبه 92/9/17 ] [ 5:21 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

چرک نویس های امیر مسعود (نام : در اتاقم)





ابر ها آرام

نور کم، کم

از...

خورشید

من...

تنها در تاریکی

آرام ، صدا...

در، خلوتگاه

باز و بسته شد

باز ...

شوخی اش گرفته

ادای ، آمدنت را در می اورد

می داند...

تو بیایی

در """ وا """ میشود…

تو بروی

در """بسته""" میشود…

عجیب بود

میبینی!!!

از این ( وا) و (بسته) شدن ها...

در هم """وابسته"""

تو ، آمدنت

میشود


[ یکشنبه 92/9/17 ] [ 5:20 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

چرک نویس های امیر مسعود( نام: غرور)



سالی یکبار می آید،

پاییز را می گویم!

صدای شکستن غرور برگ های طلایی

حتی اگر هر سال

عابری مرا بشکند

باز میدانم

بهار سبز می شوم

پرواز...آسمان!

دیگر آبی بودن بی معناست....

[ یکشنبه 92/9/17 ] [ 5:19 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کد قفل راست کلیک