عشق چیست
|
[ پنج شنبه 89/8/20 ] [ 6:26 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
قسم خوردم که پا به پای تو مسیر جاده عشق را بپویم
اما جاده عشق همراهی نمی کند قسم خوردم که همراه تو آرامش دریای عشق را حس کنم اما دریای عشق سرابی بیش نبود قسم خوردم تا لحظه مرگ ، عشقی جز تو در قلبم نباشد اما حس می کنم تو عشقم را فراموش کرده ای قسم خوردم تنها امید قلب بیقرارم ، نگاه چشمهای مهربانت باشد اما تو نگاه زیبایت را از من دیوانه پنهان می کنی قسم خوردم تا آخرین نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم اما می دانم که تو دیگر دوستم نداری قسم خوردم جز عشق تو ، هیچ عشقی را به سراچه قلبم راه ندهم اما فهمیدم که تو معنای عشق مرا از یاد برده ای قسم خوردم از غم عشق تو دیوانه شوم و بمیرم اما فهمیدم که حتی برای مردن هم خیلی دیر شده خیلی ! شاید هیچ وقت احساس مرا درک نکنی و عشق مرا نادیده بگیری اما سوگند یک عاشق ، هرگز شکستنی نیست پس باز هم قسم می خورم که هرگز و هرگز سوگندهایم را نشکنم و تا پای جان عاشق بمانم و عاشق بمیرم [ پنج شنبه 89/8/20 ] [ 6:10 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
وقتی بزرگ میشی، دیگه خجالت میکشی به گربهها سلام کنی و برای پرندههایی که آوازهای نقرهای میخونند دست تکون بدی... وقتی بزرگ میشی، خجالت میکشی دلت برای جوجه قمریهایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر میکنی آبروت میره اگه یه روز مردم – همونهایی که خیلی بزرگ شدهاند – دلشورههای قلبت رو ببینند و به تو بخندند... وقتی بزرگ میشی، دیگه خجالت میکشی پروانههای مردهات رو خاک کنی براشون مراسم روضهخونی بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی... وقتی بزرگ میشی، خجالت میکشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیدهای...! وقتی بزرگ میشی، دیگه نمیترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد، حتی دلت نمیخواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ... دیگه دعا نمیکنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکای آسمون رو پاک میکردی... وقتی بزرگ میشی، قدت کوتاه میشه، آسمون بالا میره و تو دیگه دستت به ابرها نمیرسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچههای پشت ابرها ستارهها چی بازی میکنند. اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمیبینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمیکنی ... وقتی بزرگ میشی، دور قلبت سیم خاردار میکشی و در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی و فاتح? تموم آوازها و پرندهها رو می خونی و یه روز یادت میافته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچههای کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ... فردای اون روز تو رو به خاک میدهند و میگویند : " خیلی بزرگ بود " ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی، پس بیا و خجالت نکش و نترس ... [ پنج شنبه 89/8/20 ] [ 6:4 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
[ پنج شنبه 89/8/13 ] [ 6:54 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
[ پنج شنبه 89/8/13 ] [ 6:51 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |