سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق چیست
 
قالب وبلاگ

تفاوتهای بین مردان و زنان (طنز)

 

 

آینده
یـک زن تــا زمانیکه ازدواج نکرده نگران آینده است. یک مرد تا زمانیـکـه ازدواج نـــکرده هــــرگز نگران آینده نخواهد بود.



موفقیت
یــک مرد موفق کسی است که بیشتر از آنچه هـمــسرش خرج میکند درآمد داشته باشد. یک زن موفق کسی است که بتواند چنین مردی را پیدا کند.



ازدواج
یک زن به امید اینکه شوهرش تغییر کند با او ازدواج میکند، ولی تغییر نمیکند. یک مــرد به این امید با همسرش ازدواج میکند که تغییر نکند، ولی تغییر میکند.



روابط
اول از همه، یک مرد یک رابطه را یک رابطه بحساب نمی آورد. وقتی رابطه ای تمام میشود، زن شروع به گریه نموده و سفره دلش را برای دوستان دخترش میگشاید و نیز شعری با عنوان ""همه مردها نادانند"" می سراید. سپس به ادامه زندگیش میپردازد. مرد هنگام جدایی اندکی مشکلاتش بیشتر است. 6 ماه پس از جدایی ساعت 3 نیمه شب یک پنجشنبه، تلفن میزند و میگوید: ""فقط میخواستم بدونی که زندگیمو از بین بردی، هیچوت نمی بخشمت، ازت متنفرم، تو یه دیوانه ای، ولی میخوام بدونی باز هم یه فرصتی برامون باقی مونده.

"" نام این کار تماس تلفنی ""ازت متنفرم/عاشقتم"" است که 99 درصد مردان حداقل یک بار آنرا انجام میدهند. برخی کلاسهای مشاوره ای مخصوص مردان برای رها شدن از این نیاز تشکیل میشود که معمولا تاثیری در بر ندارند.



بلوغ
زنان بسیار سریعتر از مردان بالغ میشوند. اغلب دختران 17 ساله میتوانند مانند یک انسان بالغ رفتار کنند. اغلب پسران 17 ساله هنوز در عالم کودکانه بسر برده و رفتارهای ناپخته دارند. به همین دلیل است که اکثر دوستی های دوران دبیرستان به ندرت سرانجام پیدا میکنند.



فیلم کمدی
فرض کنید چند زن و مرد در اتاقی نشته اند و ناگهان سریال نقطه چین شروع می شود. مردها فورا هیجان زده شده و شروع به خنده و همهمه میکنند، و حتی ممکن است ادای بامشاد را نیز درآورند. زنان چشمانشان را برگردانده و با گله و شکایت منتظر تمام شدنش میشوند.



دست خط
مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش ""خرچنگ غورباقه"" استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به ""ی"" ها و ""ن"" ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک در انتها آن میکشد.



حمام
یک مرد حداکثر 6 قلم جنس در حمام خود داد - مسواک، خمیر دندان، خمیر اصلاح، خود تراش، یک قالب صابون و یک حوله. در حمام متعلق به یک زن معمولی بطور متوسط 437 قلم جنس وجود دارد. یک مرد قادر نخواهد بود اغلب این اقلام را شناسایی کند.



خواروبار
یک زن لیستی از جنسهای مورد نیازش را تهیه نموده و برای خریدن آنها به فروشگاه میرود. یک مرد آنقدر صبر میکند تا محتویات یخچال ته بکشد و سیب زمینی ها جوانه بزنند. آنگاه بسراغ خرید میرود. او هر چیزی را که خوب بنظر برسر می خرد.



بیرون رفتن
وقتی مردی میگوید که برای بیرون رفتن حاظر است، یعنی برای بیرون رفتن حاظر است. وقتی زنی میگوید که برای بیرون رفتن حاظر است، یعنی 4 ساعت بعد وقتی آرایشش تمام شد، آماده خواهد بود.



گربه
زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.



آینه
مردها خودبین و مغرور هستند، آنها خودشان را در آینه چک میکنند. زنان بامزه اند، آنها تصویر خود را در هر سطح صیقلی بازدید میکنند -- آینه، قاشق، پنجره های فروشگاه، برشته کننده ها، سر طاس آقای زلفیان...



تلفن
مردان تلفن را به عنوان یک وسیله ارتباطی برای ارسال پیامهای کوتاه و ضروری به دیگران در نظر میگیرند. یک زن و دوستش می توانند به مدت دو هفته با هم باشند و بعد از جدا شدن و رسیدن به خانه، تلفن را برداشته و به مدت سه ساعت دیگر با هم شروع به صحبت کنند.



یافتن یک نشانی
وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را به نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: ""فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،"" و ""میدونم که باید همین نزدیکی باشه، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم.""



پذیرش اشتباه
زنان بعضی اوقات قبول میکنند که اشتباه کردند. آخرین مردی که اشتباهش را پذیرفته 25 قرن پیش از دنیا رفته است.



فرزند
یک زن همه چیز را در مورد فرزندش می داند: قرارهای دکتر، مسابقات فوتبال، دوستان نزدیک و صمیمی، قرارهای رمانتیک، غذاهای مورد علاقه، اسرار، آرزوها و رویاها. یک مرد بطور سربسته و مبهم فقط میداند برخی افراد کم سن و سال هم در خانه زندگی میکنند.



جامه شیک پوشیدن
یک زن برای رفتن به خرید، آب دادن به گلهای باغچه، بیرون گذاشتن سطل زباله و گرفتن بسته پستی لباس شیک می پوشد. یک مرد فقط هنگام رفتن به عروسی و یا مراسم ترحیم لباس رسمی برتن میکند.



شستن لباسها
زنان هر چند روز یک بار لباسهایشان را میشویند. مردها تک تک لباس های موجود در کمد، حتی روپوش و اونیفرم جراحی هشت سال پیش خود را می پوشند و هنگامیکه لباس تمیزی باقی نماند، یک لباس کثیف بر تن نموده و کوه ایجاد شده از لباسهای چرک خود را با آژانس به خشک شویی منتقل میکنند.



عروسی
هنگام یاد کردن از عروسی ها، زنان در مورد ""مراسم جشن"" صحبت میکنند، مردان درباره ""میهمانی های دوران مجردی.""



اسباب بازی
دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن 11 یا 12 سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند. نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.



گل و گیاه
یک زن از شوهرش میخواهد وقتی مسافرت است به گل ها آب دهد. مرد به گلها آب میدهد. زن پنج روز بعد به خانه ای پر از گلها و گیاهان پژمرده برمیگردد. کسی نمیداند چرا این اتفاق افتاده است.



سبیل
بعضی از مردان مانند هرکول پوآرو با سیبیل خوش تیپ میشوند. هیچ زنی وجود ندارد که با سبیل زیبا بنظر برسد.



نام مستعار
اگر سارا، نازنین، عسل و رویا با هم بیرون بروند، همدیگر را سارا، نازنین، عسل و رویا صدا خواهند زند. اگر بابک، سامان، آرش و مهرداد با هم بیرون بروند، همدیگر را گودزیلا، بادام زمینی، تانکر و لاک پشت صدا خواهند زد.



پرداخت صورتحساب میز
وقتی صورتحساب را می آورند، با اینکه کلا 15هزار تومان شده، بابک، سامان، آرش و مهرداد هر کدام 10 هزار تومان روی میز میگذارند. وقتی دختران صورتحساب را دریافت میکنند، ماشین حسابهای جیبی خود را بیرون می آورند.



پول
یک مرد 2000 هزار تومان برای یک جنس 1000 تومانی مورد نیازش می پردازد. یک زن 1000 تومان برای یک جنس 2000 تومانی که نیازی به آن ندارد می پردازد.



بگو مگوها
حرف آخر را در جر و بحث ها زنان میزنند. هر چیزی که یک مرد بعد از آن بگوید، شروع یک بگو مگوی دیگر خواه


[ یکشنبه 89/5/3 ] [ 6:37 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

سکـانس اول: (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)

شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد. منــی که از 6 مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد 20 سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام شـده 19!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)
شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم... گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم 8 دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط 8 دور... (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

شبنم: عزیزم... دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط 7 - 8 دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت 5/7 بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)

شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد... نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.

فرشــته: خب، منــم 19 بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.

(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)



خوابــگاه پســران (شـب)


سکــانـس دوم: (در اتـاقی دو پـسر به نـام های «مهـدی» و «آرمــان» دراز کشــیده انـد. مهـدی در حال نصـب برنـامه روی لپ تـاپ و آرمـان مشغــول نوشــتـن مطالبی روی چـند برگـه است. در هـمین حـال، واحدی شـان، «میـثــاق» در حـالی که به موبایـلش ور می رود وارد اتــاق می شـود)

میثـــاق: مهـدی... شایـعه شـده فـردا صبــح امتـحان داریـم.

مهـدی: نـه! راســته. امتـحان پایــان تــرمه.

میثــاق: اوخ اوخ! مــن اصـلاً خبـر نـداشـتم. چقـدر زود امتـحانا شـروع شــد.

مهـدی: آره... منــم یه چنـد دقـیقه پیـش فهمـیدم. حالا چیــه مگـه؟! نگـرانی؟ مگـه تو کلاسـتون دختـر نداریـد؟!

میثــاق: مـن و نـگرانی؟ عمــراً!! (بـه آرمــان اشــاره می کنـد) وای وای نیگــاش کـن! چه خرخـونیــه این آقـا آرمـان! ببیــن از روی جـزوه های زیـر قابلمــه چه نـُـتی بـر می داره!!

آرمـــان: تـو هم یه چیزی میگــیا! ایـن برگـه های تقـلبه کـه 10 دقیـقــه ی پیـش شـروع به نـوشتـنــش کردم. دختــرای کلاس مـا که مثـل دختـرای شما پایـه نیســتن. اگـه کسی بهت نـرسوند، بایــد یه قوت قلــب داشته باشی یا نـه؟ کار از محکـم کاری...

مـهدی: (همچــنان که در لپ تاپــش سیــر می کنـد) آرمــان جـون... اگه واسـت زحمـتی نیست چنـد تا برگـه واسه مـنم بنـویس. دستـت درست!

در همیـن حــال، صـدای فریـاد و هیاهـویی از واحـد مجـاور بلـند می شود. پسـری به نـام «رضـا» با خوشحـالی وسط اتـاق می پـرد)

میـثــاق: چـت شده؟ رو زمــین بنـد نیـستی!

رضــا: پرسپولیس همین الان دومیشم خورد!!!

مهـدی:اصلا حواسم نبود.توپ تانک فشفشه..... .!!!

و تمــام ساکنیـن آن واحـد، برای دیـدن ادامـه ی مسـابقـه به اتاق مجـاور می شتـابنـد. چراغ هـا روشــن می مانند


[ یکشنبه 89/5/3 ] [ 4:47 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
خدای من،کاش می شد تو فقط مال من باشی.گاهی اونقدر در مونده وناامید می شم که فکر میکنم تو من رواز یادبردی. فکر میکنم اونقدر سرت شلوغه که وقت نداری به من توجه کنی.اما یه چیزی ته قلبم میگه که تو هستی اما داری به آدمهای خسته تر از من میرسی.وقتی به ادمهای خسته تر از خودم فکرمیکنم،یه کم آروم میگیرم.نمیدونم این آرامش به خاطر اینه که دارم تورو شکر میکنم یادلم خنک میشه که از من بیچاره تر هم هست.چقدربدجنس میشم گاهی!
تو به آدمها محبت دادی اما فکر میکنم خودتم متعجب می مونی ازاین همه حس بی مهری که ما درحق همدیگه داریم. خدای من،یکی میگفت که تو اون بالایی اما ستاره های اسمون من داره یکی یکی کم میشه،چقدر راست میگفت. یه روزی همشون اون بالا بهم چشمک میزدن ولی الان انگاردارن خودشون روازم پنهان میکنن وبهم می گن که بدشدم. خدا جون چرا من بد شدم؟
وای که چقدر ما ادمها پر توقعیم.دلیل بد شدنمون رو هم میخوایم ازتو بپرسیم.وتو چقدر صبوری که همیشه شیطون رو می بینی که داره اروم اروم خودش رو توی وجود من جا میکنه ام باز هم سکوت میکنی وهر وقت در خونه ات رو میزنم،دست محبتت روروی سرم میکشی.
بچه که بودم فکر می کردم اینکه شیطون می ره توی جلدم،فقط یه جمله ساده اس برای یه نصیحت ویه هشدارمادرانه که مامانم میخواست با گفتن اون،من رو به خوب بودن تشویق کنه.اما حالا گاهی واقعاً اون اینجاست.زیر پوست من.
گاهی اونقدر بهش رو میدم که جای تورو میگیره ومیاد نزدیکترازرگ گردنم.چقدر اون لحظه ها زشت میشم.توی آینه که نگاه میکنم انگار من نیستم.قلبم رومیبینم که تار شده ومن هرروز این سیاهی رو تیره تر میکنم.
ولی خدای من،چقدر خوبه که وسط این همه غفلت وبی شرمی من،تو باز هم مهربونی ووقتی حتی با یه قلب سیاه میام وبهت التماس میکنم بزرگترین آدم زندگیم رو نگیری،تو خیلی زود یه کاری میکنی که من آروم بشم. خدای من،چقدر من بهانه دارمبرای دور شدن از تو و چقدرتوامیدواری به بازگشت ما آدمها،انگاربه جای اینکه من به توایمان داشته باشم،توایمان داری که من شیطون رورها میکنم ومیام به سمت تو
کاش من هم مثل تو بودم واینقدر زود نمی باختم...!

[ چهارشنبه 89/4/30 ] [ 8:59 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
.........
دلتنگ تو امروز شدم تا فردا
فردا شد و باز هم تو گفتی فردا
امروز دلم مانده و یک دنیا حرف
یک هیچ به نفع دل تو ، تا فردا
آرزو های من داشته های یکی دیگه ست
و داشته های من آرزوهای یکی دیگه
مثل کبریت کشیدن در باد دیدنت دشوار است،
من که به معجزه عشق ایمان دارم
می کشم آخرین دانه کبریتم را در باد... هرچه بادا باد...
من
پذیرفتم که عشق افسانه است ...این دل دردآشنا دیوانه است....میروم شاید
فراموشت کنم .... با فراموشی هم آغوشت کنم .... میروم از رفتن من شاد باش
....از عذاب دیدنم آزاد باش ... گرچه تو تنهاتر از ما میروی .... آرزو
دارم ولی عاشق شوی ... آرزو دارم بفهمی درد را ... تلخی برخوردهای سرد
را.....
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
عطر و برگ و گل و خار
همه همسایه ی دیوار به دیوار هم اند
دنیا را بد ساختند کسی را که دوست داری دوستت ندارد
کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری
اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد
به رسم و آیین زندگانی به هم نمی رسند
و این رنج است...زندگی یعنی این
 تنها برنامه ای که تکرارش آرزوی من است ، پخش زنده ی نگاه توست !

[ دوشنبه 89/4/14 ] [ 11:59 صبح ] [ آیسان ] [ نظر ]

http://i32.tinypic.com/1z3xeo1.jpg

دلم برای کسی
تنگ است
که
دل تنگ است

دلم برای کسی
تنگ است
که طلوع
عشق را به قلب من هدیه می دهد

دلم برای کسی
تنگ است
که
با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند

دلم برای کسی
تنگ است
که تنم
آغوشش را می طلبد

دلم برای کسی
تنگ است
که دستانم
دستان پر مهرش را می طلبد

دلم برای کسی
تنگ است
که سرم
شانه هایش را آرزو دارد

دلم برای کسی
تنگ است
که گوشهایم
شنیدن صدایش را حسرت می کشد

دلم برای کسی
تنگ است
که چشمانم
، چشمانش را می طلبد

دلم برای کسی
تنگ است
که
مشامم به دنبال عطر تن اوست

دلم برای کسی
تنگ است
که اشکهایم
را دیده

دلم برای کسی
تنگ است
که تنهاییم
را چشیده

دلم برای کسی
تنگ است
که
سرنوشتش همانند من است

دلم برای کسی
تنگ است
که
دلش همانند دل من است

دلم برای کسی
تنگ است
که تنهاییش
تنهایی من است

دلم برای کسی
تنگ است
که مرهم
زخمهای کهنه است

دلم برای کسی
تنگ است
که
محرم اسرار است

دلم برای کسی
تنگ است
که راهنمای
زندگیست

دلم برای کسی
تنگ است
که قلب
من برای داشتنش عمرها صبر می کند

دلم برای کسی
تنگ است
که
دوست نام اوست

دلم برای کسی
تنگ است
که دوستیش
بدون (( تا )) است

دلم برای کسی
تنگ است
 که
دل تنگ دل تنگی هایم است

[ شنبه 89/1/28 ] [ 1:31 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کد قفل راست کلیک