سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق چیست
 
قالب وبلاگ
 


امشب را تا سحر بیدار خواهم ماند

به تو فکر میکنم به تو که آمدن و رفتنت مثل یه خواب بیش نبود

یا شاید یه کابوس تا به خود آمدم جدایی در ما نفوذ کرده بود

فراق از من نبود

این شکستن پیمان از تو بی وفا بود

چقدر ساده فریب میزنی

دلم برایت میسوزد روزی از همین روزها

 شاید در سایه پشت سر

روز انتقام عشق برایت میرسد

گمان نکن که آهم به دامنت گرفته

نه من هرگز نفرینی نمیکنم

این نفرین عشق است که دامن جفا کاران را میگیرد

نه برای بازی کردن با احساسات پاک یک تنها

برای به بازی گرفتن ذات مقدس عشق

توبه کن گرچه توبه ی دل شکستن هرگز درگیر نمی شود

آه که چه تنهائی دلم برایت میسوزد

بخششی برای جا گذاشتن همه قولها

 همه حرفها همه پیمانهای شکسته

نیست بخششی برای خراب کردن

 آرزوهای یک تنها نیست

من میدانم زمانی پی من خواهی گشت تا بگوئی فقط ببخش

اما من شاید ببخشمت اما قلبم هرگز

دلم برایت میسوزد

من میخواستم بسازم باتو

اما تو مرا سوزاندی

دلم برایت میسوزد......

[ جمعه 88/6/27 ] [ 12:29 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

 دلم تنگ است

 دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است

سکوت از کوچه لبریز است صدایم خیس و بارانی است

نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است

میروی و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو،

 یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو،

همین یک لحظه باقی است

و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم


[ چهارشنبه 88/6/25 ] [ 6:5 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
نویسنده: همصدا شنبه 21/6/1388 ساعت 12:53 ع

آنگاه ساکت ایستادی روبه رویم


نه دیگر از آن آخرین بغضت نمیگویم.......


کاش از همان راهی که آن شب مهر چشمت رفت....


یک صبح خیلی زود بر میگشت پهلویم.....


طاقت ندارم بیش ازاین ای عشق دور از دست...


در جست جویت ازنفس افتاد زانویم....


یک لحظه این زخمی ترین سهراب را دریاب......


من بی تو میمیرم کجایی نوش دارویم؟.......


از آسمانی صاف و رویایی شبی در خواب....


دیدم که با یک شاخه گل می آمدی سویم....


با روح سبزت ریشه های اشتیاقم را.....


کی میزنی پیوند! ای پیوسته ابرویم.........؟


تنها دلم میخواست امشب ضامنم باشی......؟



[ چهارشنبه 88/6/25 ] [ 12:40 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

 


 


نگاهم را  به بازی می گرفت ان چشم هایت


زمانی که به تو رو کرده بودم


غریبی بوده ام با دستهایت


چه بیگانه به تو خو کرده بودم


تو یک دنیا پر از دیوار بودی


که  بین ارزوهایم نشستی


مرا با وعده شیرین فردا


چه بی احساس و نا باور شکستی


ولی اکنون  نمانده جز سرابی


زتو وز وعده های بی جوابت


برو از تو گذشتم من که باشد


به درگاه خداوندم حسابت


[ چهارشنبه 88/6/25 ] [ 12:37 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]

دیشب رویائی داشتم:


خواب دیدم بر روی شنها راه می روم،


با خود خداوند.


و بر روی پرده شب


تمام زندگیم را ، مانند فیلمی دیدم


همانطور که به گذشته ام نگاه می کردم،

شش

 


دو رد پا بر روی پردا ظاهر شد


یکی مال من و دیگری از آن خداوند


راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت.


آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم.


در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت...


اتفاقا آن روزها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود،


روزهائی با بزرگرتین رنجها و ترسها و تردیدها و...


آنگاه از او پرسیدم:


خداوندا ! تو به من گفته بودی که در تمام روزهای زندگی با من خواهی بود


و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم


خواهش می کنم به من بگو چرا  در آنروزها مرا تنها گذاشتی...


خداوند پاسخ داد:


فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود


من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت


نه حتی برای لحظه ای


و من چنین نکردم


هنگامی که آنروزها یک ردپا بر روی شنها دیدی


این من بودم که تو را بر دوش کشیده بودم



[ چهارشنبه 88/6/25 ] [ 12:35 عصر ] [ آیسان ] [ نظر ]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کد قفل راست کلیک